گیسو
……
فردا
……
_یعنی چی؟
فرزاد : یعنی اینکه فردا تولد شهرزاده میخوایم تو کافه براش تولد بگیریم. کجاشو نفهمیدی بگو دوباره بگم.
_کیا دعوتن؟ چند نفر میشیم؟
فرزاد : با شماها میشیم ۹ نفر. کیا هستنم که میشیم: من، تو، ماهور، علی، شکیبا، شهرزاد، شاهین، با رهامیر.
_چی؟ اونا رم دعوت کردی؟
فرزاد : من بی گناهم. بچهها اصرار کردن وگرنه منم نمیخواستم بگم بیان..
_هوم. باشه. آدرسو برام بفرست فقط.
فرزاد : باشه. کاری نداری؟
_نه. فعلا.
فرزاد : فعلا.
ماهور: چی میگفت؟
مکالممونو براش تعریف کردم و اونم گفت : واقعا که بی جنبن.
_تازه فهمیدی؟ آخرش اینا رهامیرو فراری میدن از دستمون. بیا بریم یه چیزی بخریم واسه شهرزاد که به قول خودش در شانش باشه.
ماهور: بریم.
.......
ماهور
.......
کلی خیابون گردی تهش به یه فانوس چراغی ختم شد. با زنگ آوا بابت یادآوری کارای دانشگاه راهمونو سمت اونجا کج کردیم رفتیم دانشگاه تا جزوههای این چند روزی که مرخصی رفتیمو از آوا بگیریم و نمونه کارامونم تحویل بدیم.
بعد از اینکه از جزوهها کپی گرفتیم رفتییم خونه تا جزوههاو بنویسیم و پروژههای بعدو انجام بدیم.
....
ماهان
.....
_باشه. بهشون بگین تا فردا میریزم به حسابشون.
منشی: چشم. با اجازه.
_بفرمایید.
تلفنو سر جاش گذاشتم و مشغول حساب کتابا شدم.
با کلافگی دستی به موهام کشیدم و عینکمو تمیز کردم. با صدای زنگ تلفنم برش داشتم و به صفحش نگاه انداختم.
(مسعود) .
تعجب کردم و باهمون حالت جواب دادم.
_اَ...
مسعود: این کارات یعنی چی؟
_علیک سلام مسعود. کدوم کارا؟
مسعود: چرا رفتی بوتیک؟هان؟
_فکر نمیکنم اتفاق غیر عادیای افتاده باشه.
مسعود: ماهان جواب من این نیست. تو میدونستی ماهور اونجاست نه؟ وگرنه چرا باید راتو سمت اون خراب شده کج کنی؟
_ مسعود واقعا زده به سرت. من از کجا باید میدونستم ماهور اونجاست؟ فکر کردی من اینقدر علافم که بیام زیر و بم زندگیتونو در بیارم؟
مسعود : هه. بعیدم نیست. من که شک خیلی کمیسر این قضیه دارم.
نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم با آرامش با این بشر حرف بزنم.
_باشه مسعود. ببین تو الان اعصابت داغونه بیا شرکت تا برسی آرومتر میشی. بیا اینجا با هم حرف بزنیم.
مسعود: در مورد من چی فکر کردیهان؟ خیال کردی من پامو تو اون خراب شده میذارم؟ اونجایی که باعث این حال بابام شد؟ که خونوادمو داغون کرد؟
_باشه. نیا. بهت یه آدرس میدم. حداقل بیا اونجا. باشه؟
مسعود با کمیمکث گفت: باشه آدرسو برام بفرست.
_میگم برات بفرستن. فعلا.
مسعود: فعلا.
قطع کردم و با کلافگی گوشیو روی میز انداختم. در کشوی همیشه قفل شدمو باز کردم و به عکس نگاه کردم.
بازم از همهی خاطرات غمش سهمم شد.
بالاخره از عکس دل کندم و به منشیم سپردم آدرسو بفرسته.
...... عینکمو در آوردم و کتم و یه سری از وسایلارو برداشتم و بعد از یه سری هماهنگیها رفتم سمت کافه.
.......
حدود نیم ساعت بعد از من مسعود رسید.
منو که دید اومد سمتم.
نمیخواستم از همین اول سلاممون جنگ و دعوا باشه.
برای یه بحث خوب باید این آقای خود عاقل پندارو آروم میکردم.
_سلام.
مسعود: سلام. خب بگو. میشنوم.
_الان که نه اول یه چیزی سفارش بده بعد.
مسعود: میل ندا...
_میل ندارم و چیزی نمیخوام نداریمها. اومدیم اینجا که مسالمت آمیز حرف بزنیم نه که بپریم به جون هم. چی میخوری؟
نفس عمیقی کشید و گفت: قهوه بدون شکر.
_باشه. ببخشید؟
گارسون: بله؟ بفرمایید آقا ماهان.
مسعود: همه هم میشناسنت.
_مشتری اینجام.
و با صدای بلندتری گفتم: یه قهوه بدون شکر و یه ترک.
گارسون: با همون همیشگی؟
با لبخند گفتم: با همون همیشگی.
و به سمت مسعود گیج ولی جدی برگشتم.
_چقدر قیافت مردونه تر شده.
مسعود: ولی تو اصلا تکون نخوردی. البته منم اگه وضع زندگی تورو داشتم تغییر نمیکردم هیچ جوونترم میشدم.
بدون توجه به کنایش گفتم: خب... چی میخواستی بگی؟
مسعود: اومدم بگم دور ماهورو خط بکش ماهان. اون دیگه اون دختر بچهای نیست که با تو صمیمیباشه و تورو یادش بیاد. اون الان واسه خودش شخصیتی داره که من اجازه نمیدم نه تو نه هیچکس دیگه به امید به یاد آوردن یه سری چیزا اونو عوض کنین. ما تو زمان بچگیش تمام تلاشمونو کردیم که هر چی مربوط به تو و اون دوران هستو یادش بره. نمیذاریم به همین راحتی دوباره تو چاه بیافتیم.
_مسعود من واسه بحث و دعوا نیومدم. اومدیم با هم به عنوان دو تا دوست قدیمیکه خیلی وقته همو ندیدن با هم حرف بزنیم. پس لطفا اگه میخوای تهدیدم کنی با لحن خوب تهدید کن.
مسعود: باشه... حالا که اینطور میخوای من طور دیگهای رفتار میکنم. چرا رفتی بوتیک؟ نقشت چیه؟ تو میدونستی ماهور بجای آقا جون اومده؟ حتما بابت اجارهها یکی زیرزیرکی بهت رسونده.
_آره حسابدارم بهم گفت. گفته بود ۶ ماهه که تو کارای بوتیکو میکنی ولی چند وقته بجای تو دو تا دختر میان. دو تا احتمال دادم یکی اینکه ماهور و دوستش باشن و یکی هم اینکه کلا دو نفر از آشناهاتون که من نمیشناسم اومدن. بهر حال از ترکیه که برگشتم دیدم همه هستن الا ماهور یا حتی کسی که مال اونجا باشه. بالاخره دوستش اومد و منو راهنمایی کرد که با سوالام فهمیدم ماهورم اونجاست. جالبه... هیچ وقت فکر نمیکردم واسه دیدن ماهور اینقدر بهم بدبین شین.
مسعود: فکر نکردی چون سعی کردی به خودت بقبولونی اینا اتفاقات خاصی نیست. فکر میکنی اگه ماهور بفهمه، چه دشمنی باهات پیدا میکنه؟ من بخاطر خودت میگم. براش غریبه باشی بهتر از اینه که به چشم یه دشمن بهت نگاه کنه.
با این حرفش تو دلم گفتم: کجای کاری که چند ساعت دیگه باهاش قرار دارم. دیگه میخوام همه چیو رو کنم. ۲۰ سال زمان کمینیست واسه باور یه دروغ. حاضرم ماهور به چشم دشمن بهم نگاه کنه ولی حقیقتی که همه منتظرشیم معلوم شه.
......
پارت ۱۷...
این پارتو دوست میدارم.
منتظر پارت بعد باشین که قراره کلی هیجان زده شین...
^حاضرم ماهور به چشم دشمن بهم نگاه کنه ولی حقیقتی که همه منتظرشیم معلوم شه...^
چی میشه یعنی؟
منتظر نظراتتون هستم
پ.ن: نظراتم خیلی کم بود ولی چون خیلی وقت بود پارت نذاشته بودم گفتم بذارم.